می ترسم نشون بدم که من بزرگ شدم!

#برگرفتهازاتاق_درمان

🔸 درمانگر:

به مامان بگو که من دیگه بزرگ شدم و نیاز دارم به خواسته هام احترام بذارید.

🔸 درمانجو:

نمی تونم این جمله رو بگم …
نمی تونم بگم من بزرگ شدم …
می ترسم بگم من بزرگ شدم …

🔸 درمانگر:

دقیقاً از چی می ترسی؟

🔸 درمانجو:

اگه بهشون نشون بدم که من بزرگ شدم
مجبور میشم ازدواج کنم
اونا میگن یا ازدواج کن یا اگه میخوای درس بخونی
باید از قوانین خونه پیروی کنی!

🔸 تفسیر درمانگر:

برای اینکه نیاز به امنیت درمانجو برآورده شود
تنها راه چاره را این می بیند که
مطیع و تسلیم بندهای خانواده باشد.
او نیاز به استقلال و آزادی خود را فدای نیاز به امنیت می کند.
اما باز حالش خوب نیست …
او از افسردگی رنج می برد.
چون کودک درونش بخاطر نیاز به استقلال و آزادی در بیان خواسته ها
در درون او فریاد می کشد.
او فریاد خود را به شکل افسردگی به بزرگسال نشان می دهد.

باید به درمانجو کمک شود تا از محافظ تسلیم شده مطیع
بیرون بیاید و به نیاز به استقلال و آزادی کودک درونش
احترام بگذارد تا دیگران نیز به نیازهای او احترام بگذارند.
او باید قاطعیت را بدون داشتن احساس گناه تمرین و تجربه کند.