اَه چقدر من لاغرم!

_

من هیچ وقت از خودم راضی نبودم و نیستم.
هیچ دستاوردی توو این زندگی نداشتم.
راستش وقتی به عقب برمیگردم میبینم که
مامان و بابام هم هیچ وقت ازم راضی نبودند.
اگه بابا راضی بود، مامان راضی نبود …
اگه مامان راضی بود، بابا راضی نبود!

یادمه مامانم همیشه بخاطر لاغر بودنم شماتتم میکرد. هر وقت لقمه میداد ببرم مدرسه و نمیخوردم، بعدش کلی میترسیدم که نکنه الآن برم خونه باز مامان بهم بگه:
میمیری بدبخت … برو جلو آینه خودت نگاه کن استخونی!
بخاطر همین بیشتر موقع ها لقمه هام مینداختم سطل زباله!

یا یادمه بابام هر وقت باهام ریاضی کار میکرد، آخرش صداش بلند میشد و میگفت:
مگه خنگی تو دختر … چرا نمیفهمی؟!
و من باورم شده بود که هیچ وقت توو درس ریاضی به جایی نمیرسم.

تفسیر درمانگر:
نمونه ای از والدین انتقادگر که صدای آنها درون ما نهادینه شده و تبدیل به والد انتقادگر درون ما می شود و ما در بزرگسالی دائماً خودمان و اطرافیانمان را مورد انتقادهای غیرمنصفانه قرار می دهیم.
این انتقادها از معیارهای سختگیرانه ما ناشی می شود.
و متاسقانه این زنجیره همین گونه ادامه پیدا می کند …!